جدول جو
جدول جو

معنی حسرت بردن - جستجوی لغت در جدول جو

حسرت بردن
(شِ کَ دَ)
تحسر. حسرت کشیدن. تمنا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 123) :
بلکه زان مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت می برند.
مولوی.
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کرد و حسرت ببرد.
سعدی.
تأثیر خفته است بخاک درت شبی
حسرت کجا به بستر شبخواب میبرد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
به تلخی مردنست و هر سر مو حسرتی بردن
که اسباب خلاصی در گرفتاران شود پیدا.
واله هروی (از آنندراج).
به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است.
(از اشعار دوران انقلاب مشروطه)
لغت نامه دهخدا
حسرت بردن
دریغ آمدن
تصویری از حسرت بردن
تصویر حسرت بردن
فرهنگ لغت هوشیار
حسرت بردن
آرزوداشتن، حسرت آوردن، غبطه خوردن، رشک بردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیرت بردن
تصویر غیرت بردن
غیرت آوردن، ناموس پرستی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ خوَرْ / خُرْ دَ)
حسد کردن. حسود بودن. حسادت ورزیدن. فرق آن با حسد آمدن در آن است که حسد آمدن به معنی عارض شدن حسادت بر کسی است و تحریک شدن را میرساند برخلاف حسد بردن:
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترس.
ناصرخسرو.
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کس آن دهد یزدان که شاید.
نظامی.
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
سعدی (بوستان).
مر استادرا گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد میبرد.
سعدی (بوستان).
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد برروز بازار او.
سعدی (بوستان).
ابنای جنس او بر او حسد بردند. (گلستان سعدی).
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام
جز بر دو روی یار موافق که درهم است.
سعدی.
هرگز حسد نبردم بر نعمتی و مالی
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ کَ دَ)
خوابی سبک بردن کسی را. آثار خستگی و خواب نمودار شدن کسی را، مجازاً، بمعنی غافل ماندن و غفلت کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ دَ / دِ)
حسرت کش:
زمانی چشم حسرت بین بخفتی
گرش سیلاب خون باز ایستادی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ گَ تَ)
رشک بردن. حسد ورزیدن:
گر باخبرستی ز پی روی تو هر شب
غیرت برمی بر فلک خیره نگر بر.
سنائی.
بر این آب، غیرت برد آب حیوان
بر این حوض، رشک آورد حوض کوثر.
خاقانی.
همراه من مباش که غیرت برند خلق
در دست مفلسی چو ببینند گوهری.
سعدی (طیبات).
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کآفتاب سرو بالا میرود.
سعدی (طیبات).
، غیرت و تعصب داشتن. سرباز زدن از قبول اهانت بر عرض و شرف و آبرو:
اگر غیرت بری با درد باشی
وگر بی غیرتی نامرد باشی.
نظامی.
به دیگر نوع غیرت برد بر یار
که صاحب غیرتش افزود در کار.
نظامی.
گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست
غیرت معشوق دایم بیش از اوست.
عطار.
از دوستی که دارم و غیرت که میبرم
خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
حسرت خوردن. حسرت کشیدن:
بر گذشته حسرت آوردن خطاست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
حسرت دیدن. حسرت کشیدن:
دست خدای اگر نگرفتی
حسرت خوری بسی و بری کیفر.
ناصرخسرو.
هرکه دنیا را به نادانی و برنائی بخورد
خورد حسرت گر به رویش باد پیری بروزید.
ناصرخسرو.
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بردست او باز.
نظامی.
آن دید در این و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحه ای کرد.
نظامی.
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام
جز بر دو روی یار موافق که درهم است.
سعدی.
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود.
سعدی.
دست با سرو روان چون نرود در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن.
سعدی.
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر جان من ورنه حسرت خوری.
سعدی (بوستان).
ز من پرس فرسودۀ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه دار.
سعدی (بوستان).
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت میخوری. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ گُ تَ)
عرض نیاز کردن. حاجت برداشتن. تمنا کردن سؤال:
مبر حاجت بنزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی.
سعدی.
- دست حاجت پیش کسی بردن، عرض نیاز کردن پیش کسی. از کسی چیزی طلب کردن. حاجت خواستن از کسی:
دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر
که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
سبک کردن. بی احترامی کردن. حرمت شکستن. اهتتاک. انتهاک. هتک حرمت، حرمت یافتن. حرمت به دست آوردن. صاحب حرمت شدن:
هرکه آردحرمت آن حرمت برد
هرکه آرد قند لوزینه خورد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
هراس داشتن از... از فرمان کسی سرپیچی نکردن و نتوانستن. رعب داشتن از... ملاحظه کردن از...:
ناظم مدد ز سلسلۀ آه جو که باز
چرخ ار برد حساب ازین دودمان برد.
ناظم تبریزی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ بِ دِ)
در تداول عوام، آنکه دیری آرزوی چیزی داشته است: حسرت بدلم کچل خدیجه
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گَ دَ)
تصرف کردن. دخالت کردن.
- دست از پی چیزی بردن، به کنه آن رسیدن. (آنندراج).
- دست بردن در چیزی، آن را کمی تغییر دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرح و تعدیل کردن. اضافه و نقصان کردن.
- دست بردن در نوشته ای یا خطی یا نقاشیی و امثال آن، بعض آنرا محو کردن و چیز دیگر بجای آن نوشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به چیزی بردن، پرداختن به آن. آغازیدن آن. مشغول گشتن به چیزی. کردن و بجای آوردن امری. بنا نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یکچند خورد و شمرد.
فردوسی.
وزآن پس به شادی و می دست برد
جهان را نمود او بسی دستبرد.
فردوسی.
دگر آنکه روزش بباید شمرد
بکار بزرگ اندرون دست برد.
فردوسی.
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردۀ عشرا برند.
ضمیری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگر دست کشتن برم روز کار
بسی بایدم رنج در روزگار.
اسدی.
بگیتی بجز دست نیکی مبر
که آید یکی روز نیکی ببر.
اسدی.
چو بشنید ازاین سان سپهدار گرد
فرستاده را دست دشنام برد.
اسدی.
دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل می کردند. (تاریخ بیهقی). چون وی گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد. (تاریخ بیهقی). مطربان ترمد و زنان پای کوب و طبل زن افزون سیصد تن دست بکار بردند. (تاریخ بیهقی ص 239). مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف، دست بکار بردیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). ندیمان بنشستند و دست به شراب بردندو دوری چند بگشت. (تاریخ بیهقی). دست به زاری کردن و گریستن برد. (تاریخ بیهقی). تا به حدود طیسفون... رفتند و دست به غارت و قتل بردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیردستان بخورند. (گلستان سعدی).
به خون کسی چون اجل برد دست
قضا چشم باریک بینش ببست.
سعدی.
، دست به سوی چیزی دراز کردن. دست دراز کردن به آن. برداشتن خواستن با دست. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عماره.
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست.
فردوسی.
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.
منوچهری.
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
بکوشش تن و جان به یزدان سپرد.
اسدی.
سوی گل او اگر تو دست بری
دست ترا خار او فکار کند.
ناصرخسرو.
اگر آدم صفی اﷲ... دست به خوشه نبردی هرگز دانۀ آن خوشه دام پای او نگشتی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 266).
وگر به جام برم بی تو دست در مجلس
حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن.
سعدی.
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن به شمشیر دست.
سعدی.
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه بخون مطالبت هم نکنم قیامتش.
سعدی.
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ.
سعدی.
أب ّ، دست به شمشیر بردن از بهر کشیدن. (از منتهی الارب).
- دست چیزی بردن، پرداختن به آن. بدان اقدام کردن. انجام دادن آن:
بیا تا جهان را به بد نسپریم
بکوشش همی دست نیکی بریم.
فردوسی.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپریم.
فردوسی.
همه سربسر دست نیکی برید
جهان جهان را به بد مسپرید.
فردوسی.
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را بکردار بد نسپریم.
فردوسی.
- دست حاجت پیش کس بردن، دست نیاز به سوی کسی دراز کردن:
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
- دست فراز بردن، دست دراز کردن:
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.
فردوسی.
، فائق شدن در شرط و نذر وقمار و مسابقه و امثال آن. بر کسی غالب آمدن در قمار. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیره شدن بر همبازی در قمار. غالب آمدن بر حریف در بازی:
هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست.
مولوی.
بیم جانست درین بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای.
سعدی.
گفتم که بشوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده می داند برد.
سعدی.
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق تست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد.
سعدی.
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
حافظ.
، گوی بردن. سبقت بردن. پیشی گرفتن. گرو بردن. سبقت کردن و پیشدستی نمودن. (از آنندراج).
، سبق بردن. چیره شدن بر حریف. غالب آمدن بر همبازی:
به صورتگری دست بردی ز مانی
چو در بتگری دست بردی ز آزر.
فرخی.
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار.
فرخی.
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت بدست و بماندم ز دل بری.
مکی طولانی.
آینه گر صفای او بیند
دست چون صبحدم ز ماه برد.
سیدحسن غزنوی.
بداد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی (از آنندراج).
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دست برد از ماه و پروین.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی.
برده ست در هوای گلستان عارضش
چشمم بگاه گریه ز ابر بهار دست.
ابن یمین.
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست.
حافظ.
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
دست از مشاطه در نازک ادائی برده ام
شانه از مژگان بر آن زلف چلیپا میکشم.
صائب (از آنندراج).
ای برده از طراوت دست از بهار دست
از خون کیست باز ترا در نگار دست.
حسین ثنائی (از آنندراج).
، ظفر یافتن. غلبه کردن. غالب گشتن. غالب آمدن. پیروز شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. بردن: شه ملک دلیر شد و گفت دست بردم و بعد از این از دست من هیچ کس جان نبرد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر بدین سبب بیامد و دست ببرد و... شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57).
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد.
سنایی.
اگر دست بردیم ما راست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک.
نظامی.
هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست.
مولوی.
گفت رو کان وصف از آن هایلتر است
که بیان بر وی تواند برد دست.
مولوی.
- دست بالای دست بردن، برتری جستن. تفوق جستن:
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد بدست.
امیرخسرو.
- دست ببرد، یعنی او غلبه کرد و تفوق یافت و فتح نمود. (ناظم الاطباء).
، دست برآوردن. اقدام کردن. شوریدن: و ازین سبب لشکر دل شکسته شدند و ترکان دست بردند و خلقی را بکشتند. (فارسنامه ابن البلخی ص 45) ، پرداختن. دست یازیدن به:
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامۀ خسروان.
فردوسی.
، حرکت دادن. حمل کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ شُ دَ)
حسرت کشیدن. حسرت خوردن:
بر حال گذشتۀما هرگز نکنی حسرت
امید به الطافش آینده همی دارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حیرت کردن
تصویر حیرت کردن
گرازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسرت خوردن
تصویر حسرت خوردن
افسوس خوردن تاسف داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساب بردن
تصویر حساب بردن
ترسیدن، وازدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسادت بردن
تصویر حسادت بردن
رشک بردن رشکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
حمل کردن سر بریده، تند رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
حمل کردن چیزی تا بمقصد بردن تا بانتها، بجا آوردن وعده ایفای بعهد، گذراندن زمان سپری کردن وقت روزگار گذراندن، غمخواری کردن، موافقت کردن سازگاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بردن
تصویر دست بردن
تصرف و دخالت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسد بردن
تصویر حسد بردن
رشکیدن رشک بردن سنگاشیدن زوال نعمت کسی را خواستن رشک بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
((~. بُ دَ))
مجازاً، تند رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست بردن
تصویر دست بردن
((~. بُ دَ))
چیره شدن بر حریف، گرو بردن، پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسد بردن
تصویر حسد بردن
((~. بُ دَ))
رشک بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسر بردن
تصویر بسر بردن
((~. بُ دَ))
گذراندن، سپری کردن وقت، بردن تا به انتها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حساب بردن
تصویر حساب بردن
((~. بُ دَ))
ترسیدن، ترس داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حساب بردن
تصویر حساب بردن
ترسیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
حسادت کردن، حسد ورزیدن، رشک بردن، حسادت ورزیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دریده شدن، گسستن
فرهنگ گویش مازندرانی
گیر افتادن، لو رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
مردن جانور قبل از ذبح
فرهنگ گویش مازندرانی
تپق با پا، با سر فرود آمدن، تنبیه کردن، توسری زدن
فرهنگ گویش مازندرانی